آرین آرین ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

مامان از کودکی هام بگو

تندخوانی نصرت

پسرم ممنونم ازت. بالاخره سلام کردنو یاد گرفتی و مامانو از شرمندگی نجات دادی. دوروز پیش پشت در خونه آنا جون دو دقیقه ای با هم سلام کردنو با تکون دادن سر تمرین کردیم. در که بازشد سریع شمام امتحانتو پس دادی. گل پسری شما باهوشی اما شیطون. فقط زمانیکه دلت بخواد اونکاری رو که دوست داری انجام میدی, درغیر این صورت خودمو بکشم حریفت نمیشم گاهی حس می کنم به گفته عموجون سعید یه دوره تند خوانی نصرت رفتی. یهویی در عرض دوروز کلی پیشرفت می کنی. مثلا از دیروز بازی که می کنی .بعدش میای دستاتو از دور بازمیکنی و می گی بخخل و بغلم می کنی. دستاتو می ذاری روی لباتو بوس میفرستی. کتاب حیواناتو ورق میزنی و به عکس میمون که میرسی می گی : میمو واسه آقا...
28 مهر 1390

بغلم کن

گل پسری مامانشو بغل میکنه. چندروزیه که یه حس خوشگل بهم دست میده .آخه یهویی میای دستاتو میندازی دور گردنمو بغلم میکنی. سرتو میذاری روی شونم. آخ که چه حس خوبیه دیشبم با بابایی همین کارو کردی. می رفتی یه چرخی میزدی و  خودتو مینداختی روی بابایی و بغلش می کردی. قربونت برم که مهربونی.شایدم ازاینکه گفتم یکمی قلدری ناراحت شدی میخوای تلافی کنی. عزیزمی دوستت دارم یه عالمه این شعر تقدیم به جوجوی خودم . نوشته خاله جون نوشینه. خاله جون دستت د رد  نکنه . تومهربونترین خاله دنیایی امیــرعلــی نـــازم                من با تـوســرفـرازم تـوآیـ...
25 مهر 1390

بدون عنوان

گل پسری یه نصیحت مادرانه دارم. هیچ وقته هیچ وقت از هیچی و هیچ کسی بدت نیاد که به قول معروف سرت میاد. این حرف قدیمیا رو باید با طلا بنویسم بزنم سردر خونمون. این در گرانبها یعنی به قول امروزی ها: افکارت آینده تورو میسازن. اگه به بد فکر کنی بد میشه , به خوب فکر کنی خوب یادمه اونوقتا که هنوز دخمل خونه باباییم بودم هروقتی یه نینی بداخلاق میدیدم , کلی مامانو بابای نینی رو مقصر میدونستم. می گفتم وای چه بده نینی جیغ جیغو نینی بداخلاق حالا عزیزم ناراحت نشی ها. درسته الان واسه خودت حتما دکتری مهندسی پرفسوری چیزی شدی اینشالاه, اما بدون جون منو گرفتی روانم داغون شد تا شما به اینجا رسیدی. گل مامان خیلی بداخلاق شدی. با بچه ها ی همس...
19 مهر 1390

روز چودک مبارک

سلام گل پسر قند عسل شیرینی روزت خیلی خیلی مبارک دوست جونای کوچولوی پسر خوبم روز شمام مبارک تولد امام رضا جونم مبارک جمعه ظهر گل پسری واسه عرض تبریک رفت حرم تا پاش رسید به فرشای صحن حیاط.شروع کرد به دولا راست شدنو الاه ابر گفتن.اصلا فرصت به مامان و بابام نداد که اونام نمازی بخونن و زیارتی. دیروزم ازصبح خونه آنا جون بودیمو پسری و صدفی خیلی خشن باهم بازی کردن. صدفی یه بلوز خوگشل واسه روز چودک به پسری هدیه داد. صدفی جونم به خدا گل پسری دوستت داره اما از نوع مردونش با کلی غرور و وقار و خشونت خاص خودش. درضمن پسر گلم  روز درمیون صبحا با مامانش میرن عیادت مامان جونش. خداروشکر بهتر شدن. فیزیو تراپی رو شروع کردن. چند ...
17 مهر 1390

سرماخوردگی

سلام پسر گلم. ممنونم که وقت میذاری و نوشته های مامانو می خونی. می دونم شاید یکم کسالت آور باشه که بشینی و کارهای هر روزتو بخونی که مثلا امروز رفتم اینجا و این کارو کردم. باور می کنی عزیز اصلا قصد نوشتن خاطرات روزانه رو توی وبت نداشتم . فقط تصمیم داشتم حرفای مادرو پسری باهم بزنیم اونم واسه روز مبادایی که نبودم و نیاز به همدم رو حس کردی کنارت باشم. اما نمی دونم چی شد که وسط راه بیراهه افتادم. عزیزکم امروز مامان خیلی گریه کرد. آخه گلم از دیشب سرماخوردی و آبریزش بینی داری. دوباره بی اشتها شدی. می دونم همین نخوردنت بدنتو ضعیف کرده. دلم خوش بود به شربت زینک که دوهفته بیشتر دووم نداشتو تو به شربت انگار عادت کردی و تاثیرش از بین رفت. ی...
14 مهر 1390

سلامتی بهترین نعمته

  گل پسر سلام با عرض پوزش  در وفقه ای که افتاد و نتونستم به نوشتن پستات ادامه بدم. علت: دوباره پنجشنبه مامان جون( مامان بابایی)  واسه دومین مرتبه سکتهمغزی کردن و اینبار کامل. اما خدا خیلی رحم کرد که تنها خونه نبودن. دوشب بیمارستان بستری شدن و یه سمت بدنشون بیحسه و صحبت نمی تونن بکنن. اما ماشالاه خداروشکر روحیه خوبی دارن. امروز ظهر مرخص شدن و من وبابایی آوردیشمون خونه خودشون. خدا خیر بابایی رو بده که دست تنها و بدون کمک عموجونا همه کارای مامان جونو انجام داد. امیدوارم شما هم راه بابایی رو ادامه بدی و پسر قدرشناسی باشی. باهمه خستگی بابایی برگشت شرکت . منو شمام اومدیم خونه خودمون. تا استراحت کنیمو شب با بابایی...
9 مهر 1390

پسر با اراده من

دیشب خونه مامان بزرگم متوجه شدم که شما عزم راسخی داری, می دونی چرا؟ واسه اینکه همه مشغول حرف زدن بودیم و اصلا قصد خداحافظی و بلند شدن نداشتیم. شمام که دیدی نمی تونی مامانو مجبور کنی که بری بیرون.   رفتی کفشاتو از جاکفشی برداشتی و هردو جفتشو پات کردی . خیلی مرتب و منظم , پای راست توی کفش راستی , پای چپ توی کفش چپی. یهویی دیدمت, خندم گرفت از اینهمه اراده. اینجوری شد که پسرم واسه اولین بار خودش کفشاشو پوشید.و راهشوگرفت تا بدون تکیه به دیگران  کاری رو که  میخواد انجام بده.   امیدوارم همیشه همینجور با اراده و محکم دنباله کاراتو بگیری عزیزم   ...
5 مهر 1390

مامانی لاغر میشود

پسر گلم امروز مامان یه تصمیم جدی گرفته, اونم اینه که هر جور شده خودشو خوشتیپ و لاغر کنه. دلم می خواد همیشه جوووووون بمونم تا شما بتونی بهم افتخار کنی که چه مامان گوگولی مگولی دارم. یه رژیم از اینترنت گرفتم بد نیست. همه چی توش می تونم بخورم. حتی پیتزا اما کم.که همین کمش واسم مساله ساز شده. دعا کن عزیزم بتونم ادامه بدم.به افتخار وجود کوچولوت توی دلم, من ٢٠کیلو اضافه وزن پیدا کردم که حالا داره اثرات منفیشو روم می ذاره. یه جورایی از آینه فراری شدم. ازصبح که مشکلی نبوده تا شب ببینم میتونم جلوی شکممو بگیرم. خوشبحالت پسری گل , شما می تونی هرچقدر دوست داری بخوری( چه مامان شکموییم نهههههه) شمام عزیزکم امروز نشستی کنار مامانی نون ...
3 مهر 1390

( انجمن کوچولوهای ایران, کوتاه قامتان بلند همت)

پسرگلم شبهای ماه رمضون امسال گفتم که یه برنامه تلویزیونی خیلی زیبایی بود به اسم ماه عسل هرشب یه مهمون متفاوت داشتن. اونقدر این برنامه جذاب بود که هرشب لحظه شماری می کردم ببینم مهمون این برنامه کیه. امروز رفتم سایت ( انجمن کوچولوهای ایران, کوتاه قامتان بلند همت) انجمنی که آدم کوچولوها تاسیس کرده بودن. همت و اعتماد به نفس بالای این دسته آدما بهترین درسیه که بهمن داد. حالا این قصه رو بخون که از سایتشون گرفتم.   یکی بود یکی نبود،  یه روزی روزگاری یه خانواده سه نفری بودن. یه پسر کوچولو با مادروپدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت....
2 مهر 1390